روزی مدیر اعصاب خرد کنی به نزد استاد رفت و از او طلب دعا نمود، استاد در پاسخ گفت: تو را جقی نیمروز تا کارمندان دمی از آلت تو بیاسایند.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 8
از احوالات شگرف استاد فرمق ما این بود که چون به بازار فلزات سنگین (Heavy Metal) گذر می نمودی، در آن کوبش های سهمگین و عربده های پر طنین، چنان به شور و سرود می رسیدی و آواز دین سردادی و لبیک آن وجود بی نشان و حضور بی مکان گفتی.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 18
استاد جوانی دید سر در جیب تفکر فرو برده بود، بی درنگ انگشتی بر عضو خصوصی او بنهاد و جوان به روشنایی رسیدند.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 10
روزی استاد فرمق را پرسیدند چگونه چنین نیکو دست فرمان و دست بر ران داری، گفت آنطور که را شش و هشتیان راندند من نراند و آنطور که آنان زدند من نخواندند و یاران همگی به روشنایی رسیدند.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 13
روزی استاد فرمق طبق عادت مالوف، چخدی ماندی به ظهر به سرکار رسید، در این هنگام به همکاران نهیبی زد و گفت: کار کنید، تنبلا!!! و آنگاه همه به روشنایی رسیدند.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 9
روزی از همکاران که از کبار و نوادر عالم بود، پس از سه شیفت کاری شب هنگام به نزد استاد رسید، خمیازه کشان از بد زمانه با استاد میگفت، در پاسخ استاد گفت: «خوشگلی هاتو میبری جای دیگه، ک و ن تَلَق تولوقیهاتو میاری اینجا». و آنگاه آن همکار خمیازه درید.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 22
روزی استاد نبود ولی پنجره اش بود؛ یاران آنرا گشودند و به روشنایی رسیدند.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 11
روزی کاردانی آزمایشی به استاد فرمق گفت: چگونه به این مایه و پایه رسیدی،و استاد گفت: « با ارتقا نرفتن» و کاردان به روشنایی رسید.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 10
روزی از همکاران که همواره به پهنه پشت استاد نظر داشتی، او را تهدید به کنج گیری نمود، استاد در پاسخ گفت: « همش وعده و عید» و یاران به روشنایی رسیدند.
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 10
برچسب : نویسنده : ffarmogh1 بازدید : 8